مادر جان بخون برای بچه داستان=بچه بیا بازی انلاین

داستان پیتر پن

1391/6/20 21:33
نویسنده : pegman pishva
404 بازدید
اشتراک گذاری

ادوارد برای مبارزه با دشمن به جنگ می رفت . وندی در طول جنگ ، پسرش دنی را با تعریف کردن افسانه هایی از پیترپن و سرزمینهیچستان سرگرم می کرد .اما دخترش جین این داستان ها را بچه گانه می دانست . پدر جین از او خواسته بود که مراقبت از خانواده را بر عهده گیرد . برای همین فکر می کرد که بزرگ شده است . یک شب که جین همراه نانادو از خانه بیرون رفته بود . بمباران هوایی توسط دشمن شروع شد ، او به سمت خانه دوید تا به دنی و مادرش که در پناهگاه بودند بپیوندد . دنی حسابی ترسیده بود ولی وندی به او گفت : این صدای توپ های کشتی کاپیتان هوک و دزدان دریایی است .

 

او به دنی گفت که پیترپن چگونه گنج هایی را که کاپیتان هوک از کشتی های مختلف دزدیده بود از او پس گرفت و چگونه کاسه بندزن دوست کوچولوی پیتر ، از گرد جادویی استفاده کرد تا کشتی را به پرواز درآرود و از آن جا دور کند . وندی با این جمله داستان خود را تمام کرد : تا زمانی که ایمان ، اعتماد و گرد جادویی وجود دارد ، کاپیتان هوک پیروز نخواهد شد . جین که مشغول نوشتن لیست خرید در دفترچه ی مشقش بود ، گفت : این ها همه ، مزخرف هستند . بعد از ظهر روز بعد ، افسری زنگ در را به صدا در آورد تا به وندی بگوید که دنی و جین باید آن جا را ترک کنند . او گفت : آن ها را به حومه ی شهر می بریم ، آنجا خطر بمباران هوایی کسی را تهدید نمی کند .

 

وندی از جینئ خواست ، زمانی که در حومه شهر و دور از خانه هستند ، مراقب دنی باشد و داشتان های پیترپن را برای او تعریف کند تا سرگرم شود . وندی قول داد : ما یک بار دیگر دور هم جمع می شویم و دوباره زندگی خانوادگی را از سر می گیریم . فقط باید ایمان داشته باشیم . جین که ناراحت و عصبانی بود فریاد زد : ایمان ، اعتماد ، گرد جادویی ، مادر اینها فقط یک مشت لغت چرند هستند که در داستان های تو وجود دارند » تو دروغ می گویی ! و بعد از اتاق بیرون دوید .

جین ، موقعی خواب گریه می کرد چون خود  را گناه کار احساس می کرد . او دنی را ناراحت کرده بود . نیمه های شب صدایی او را بیدار کرد ، کاپیتان هوک و دارو دسته دزدان دریایی ، آن جا بودند . آن ها جین را درون گونی انداختند . هوک زیر لب با خودش گفت : پیترپن ! برایت یک هدیه دارم ، هه هه هه ! وقتی به هیچستان رسیدند ، هوک از جین به عنوان طعمه ای برای دام انداختن پیتر استفاده کرد و او را به دریا انداخت . هوک خوب می دانست که پیتر ، سر می رسد تا او را نجات دهد و آن وقت زمان به تله افتادن پیتر فرا رسیده است . اما پیتر با مهارت گونی را قاپید آن هم به شکلی که به دام نیافتد . وقتی در گونی را باز کرد و جین را داخل آن دید بسیار شگفت زده شد .

 

چون فکر می کرد دوست قدیمی او ، وندی در آن است . جین هم نمی توانست باور کند ، پیتر پن حقیقت داشته باشد ! پیتر ، جین را به خانه درختی برد تا پسران گمشده را ملاقات کند . پیت ر به پسران گمشده گفت : همانطور که وندی زمانی مادر  آن ها بود ، جین حالا مادر جدید آن هاست . پسران گمشده از جین خواستند تا برایشان داستانی تعریف کند ولی جین پاسخ داد که حتی یک داستان هم بلد نیست . پیتر پیشنهاد کرد که بازی شکار گنج را انجام دهند و پسران همه با هم جیغ کشیدند : زود باش ، جین بیا بازی کنیم . جین  اندوهگین گفت : نه من باید به خانه برگردم . جین می خواست به خانواده اش بگوید که از رفتار گذشته اش پشیمان است . او دلش برای دنی و مادرش تنگ شده بود .

 

پسران گمشده که مایوس شده بودند ، نمی فهمیدند که چرا جین می خواهد آن جا را ترک کند . آن ها پرسیدند : برای جین چه اتفاقی افتاده است ؟ پیتر جواب داد : نمی دانم یک جوری رفتار می کند ، انگار که بزرگ شده است . کمی بعد پیتر و کاسه بند زن مشغول تماشای جین بودند که داشت قایقی برای برگشتن به خانه می ساخت . جین قایق را به آب انداخت و سوار آن شد ولی کمی که جلو رفت ، غرق شد . پیتر او را از از آب بیرون کشید و گفت : تنها راه برای ترک هیچستان پرواز کردن است . او بار دیگر او بار دیگر جین را به خانه ی د رختی برد  . کاسه بندزن گر جادویی را روی پسران گمشده پاشید و آن ها به پرواز درآمدند ! و فریاد زدند : نگاه کن ، هر کسی می تواند پرواز کند فقط باید ایمان اعتماد و ... جین جمله آن ها را تمام کرد : و گرد جادویی داشته باشی . حتی با اینکه کاسه بندزن با مهارت تمام از گرد جادویی خود بر روی جین پاشید ، او نتوانست پرواز کند .

 

 

او احساس خوبی نداشتد بخصوص زمانی که پسران گمشده سر به سرش گذاشتند . او نعره کشید : من هیچ کدام از این ها را باور ندارم ، بخصوص این گردجادویی را . او پایش را به زمین کوبید و دور شد . در همان لحظه کاسه بندزن نقش بر زمین شد . هالهی نورانی دور او رفته رفته کم رنگ تر می شد . پسران گمشده دور کاسه بندزن جمع شدند . پیتر گفت : باید کاری کنیم تا جین به گرد جادویی ایمان بیاورد وگرنه هاله های نورانی کاسه بندزن برای همیشه خاموش خواهد شد . او باید احساس کند که یکی از ماست . پیتر م یدانست این به جین کمک خواهد کرد که به گرد جادویی ایمان بیاورد . آن ها راه افتادند تا جین را پیدا کنند . اما کاپیتان هوک قبل از آنها جین را پیدا کرد .

 

 

او به جین قول داد که اگر کمک کند تا گنج را از پیتر پس بگیرد ، او را با کشتی خود به خانه ببرد . جین به شرط آن که پیتر صدمه ای نبیند قبول کرد هوک سوتی را به جین داد و موذیانه گفت : وقتی گنج را پیدا کردی ، سوت بزن .سرانجام ، پیتر و پسران گمشده موفق شدند که جین را پیدا کنند . آنها پیشنهاد کردند که با هم بازی کنند ، جین قبول کرد ! آنها سوار بر تخته ای شدند و به سمت « غار مرد مرده » رفتند . گنج مشهور آن جا بود . یک عالمه جواهر ! جین وسوسه شد که برای هوک سوت بکشد ولی عقیده اش عوض شد ، چون این ها دوستان او بودند و او اوین دختر گمشده بود ! ولی خیلی زود بازی آنها تمام شد . چون یکی از پسرها سوت کاپیتان هوک را پیدا کرد و آنرا به صدا در آورد !

 

هوک و دار و دسته ی دزدان غار ریختند و پیتر و پسران گمشده را محاصره کردند . پیتر فکر کرد که جین به آن ها خیانت کرده است و گفت : جین تو به من دروغ گفتی ! هاله ی نورانی کاسه بندزن کم رنگ و کمرنگتر شده فقط برای این که توآن را باور نداری . جین خیلی ناراحت شد ، پیتر و دوستانش دستگیر شده بودند و این به خاطر اشتباه او بود . هوک زندانیان خود را به کشتی برد و جین به راه افتاد تا کاسه بندزن را پیدا کند . وقتی او را پیدا کرد هاله ی نورانی داشت خاموش می شد . جین هق هق کنان گفت : کاسه بندزن ، من واقعا متاسفم ! جین واقعا داشت به گرد جادویی ایمان می آورد . هاله ی نورانی او کم کم شروع به درخشیدن کرد ، او دوباره درخشش خود را به دست آورده بود .

 

جین ناگهان به فکر پیتر افتاد و همراه کاسه بندزن به سمت جولی راجر دوید . او پسران گمشده را آزاد کرد و بعد یواشکی کلید دستبندی که هوک به دست های پیتر زده بود را ، برداشت . کاپیتان هوک را دنبال کرد ولی جین پا به فرار گذاشت و بالای دکل رفت ، جین شجاعانه به او گفت : کاپیتان هوک ! این را بدان ! تا زمانی که ایمان ، اعتماد و گرد جادویی وجود دارد تو پیروز نخواهی شد . آن وقت کاسه بندزن گرد جادویی را بر روی جین پاشید و جین که به گرد جادویی ایمان آورده بود . پرواز کرد و به سمت پیتر رفت . او دستهای پیتر را باز کرد . کاپیتان هوک و دزدان دریایی شوار قایقی شدند تا فرار کنند ولی یک هشت پای شکمو پشت سر آنها راه افتاد  تا وقتی فرصتی پیدا کرد آنها را یک لقمه چپ کند .

 

پسران گمشده ، پیترپن ، جین و کاسه بندزن سالم و سلامت بودند . پیتر و کاسه بندزن به همراه جین به لندن آمدند تا او را به خانه برسانند . وانی از دیدن آن ها بسیار خوشحال  شد ، جین تمام ماجرا را برای مادرش ، دنی و نانادو تعریف کرد همانطور که پیتر دور می شد ، جین برای او دست تکان داد و گفت : پیترپن ، من برای همیشه تو را باور خواهم کرد . پیتر و کاسه بندزن ، لحظات آخری که دورخانه ی آن ها م یگشتند ، متوجه یک کامیون جنگی شدند که جلوی خانه ی آن ها ایستاد . مردی پیاده شد ، آن ها فریاد خوشحالی جین را شنیدند که می گفت : پدر برگشته است ! پیتر لبخند زد و گفت : کاسه بندزن ! حالا می توانیم با خیال راحت به خانه برگردیم !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)