داستان پیتر پن
ادوارد برای مبارزه با دشمن به جنگ می رفت . وندی در طول جنگ ، پسرش دنی را با تعریف کردن افسانه هایی از پیترپن و سرزمینهیچستان سرگرم می کرد .اما دخترش جین این داستان ها را بچه گانه می دانست . پدر جین از او خواسته بود که مراقبت از خانواده را بر عهده گیرد . برای همین فکر می کرد که بزرگ شده است . یک شب که جین همراه نانادو از خانه بیرون رفته بود . بمباران هوایی توسط دشمن شروع شد ، او به سمت خانه دوید تا به دنی و مادرش که در پناهگاه بودند بپیوندد . دنی حسابی ترسیده بود ولی وندی به او گفت : این صدای توپ های کشتی کاپیتان هوک و دزدان دریایی است . او به دنی گفت که پیترپن چگونه گنج هایی را که کاپیتان هوک از کشتی های مختلف دزدی...
نویسنده :
pegman pishva
21:33